گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

23 آبان 91

اومدم کوتاه برات بنویسم . الان ساعت 5 بعداز ظهر یه روز بارونی پاییزیه  و تو در خواب نازی و فردا میشه 2 ماهت و فردا باید بریم واکسنتو بزنیم. یه کم استرس دارم از تب بعد از واکسن. ایشالا که تب نکنی.  
23 آبان 1391

اولین بارها تا به امروز

سلام دخترم امروز میخوام از اولین بارها برات بگم.یعنی اتفاقاتی که برای اولین بار در زندگیت تا به امروز که 2 ماهت شده افتاده بگم. اولین باری در تاریخ 27 شهریور 91 که دکتر بردمت فقط 3 روزت بود که  زردی داشتی و برای مدت 1 روز کامل جیش و پی پی نکرده بودی و من کلی ترسیده بودم. اولین باری که رفتی مهمونی 7 مهر ماه 91 بود که رفتیم شام خونه عمو امین به خاطر اولین سالگرد ازدواجشون.قربون برم که وقتی برگشتیم تو تا صبح توی خواب ناله میکردی حتما خیلی خسته شده بودی. اولین باری که خندیدی در بیداری قبل از یک ماهگیت بود البته میدونم غیر ارادی بود ولی برام خیلی خوشایند بود و از یک ماهگیت به بعد هر روز صبحها برام میخندی البته بی صدا. اولین بار که...
23 آبان 1391

هفته 37

سلام دختر نازم خوبی مامانی؟ دیگه حسابی داری بزرگ می شی. الان هفته سی و هفت هستیم یعنی اگه شما از این هفته به بعد به دنیا بیای می تونی به راحتی به زندگی خارج از رحم ادامه بدی. ولی بهتره که صبر کنی و هفته 39 رو هم پر کنی تا توپول مپل شی. عزیزم این دنیا هیچ خبری نیست هر چه دیر تر پا به این دنیا بزاری بهتره.الانم که دکترت نیست و رفته مسافرت و هفته دیگه میاد .البته ما حسابی منتظرتیم بابایی که داره لحظه شماری میکنه . الانم که دارم می نویسم داری هی تو دل مامانی قلنبه می شی. قربونت برم الهی.    
12 آبان 1391

عروسکم چله ات مبارک

40 روزه شدییییییی مامانی. اصلا باورم نمیشه که 40 روز میگذره که تو از دل مامانی اومی بیرون و من هنوزم شوکه هستم انگار همین دیروز بود که که رو  بی بی چک 2 خط قرمز پر رنگ افتاده بود. انگار همین دیروز بود که رفتیم سونوگرافی و فهمیدیم که خدا به ما یه دخملی داده انگار همین دیروز بود که اولین تکونای قشنگتو حس کردم و با هر تکونت خدا رو شکر کردم انگار همین دیروز بود که سیسمونی قشنگتو چیدم انگار همین دیروز بود که روز به روز وزن میگرفتی و من کیف میکردم انگار همین دیروز بود که که برای آخرین بار با دکتر صحبیت کردم و گفت تایمت تموم شده باید بری برای زایمان القایی و انگار همین دیروز بود که تو رو برای اولین بار لمست کردم و در آغوشم بهت ...
3 آبان 1391

خواب بعد از ماساژ

سلام عشق مامان   عزیز دلم قربونت برم امروز  (2 آبان 1391 )حسابی ماساژت دادم و تو هم به یه خواب عمیق فرو رفتی و منم بعد از مدتها تونستم آشپزی کنم و کمی به کارام برسم. فردا چله شماست و قراره برم خونه مامان بزرگ و بریم حموم چله . میام دوباره برات مینویسم  
2 آبان 1391

1 ماهگیت مبارک

سلام دخمل ١ ماهه من عزیزم ١ ماه هست که تو از دل مامانی اومدی بیرون. نمی دونم این ١ ماه مامان خوبی برات بودم یا نه؟ اینم عکس تولد ١ ماهگیت. یه دنیا دوست دارم ...
25 مهر 1391

خاطره یه درد شیرین

عششششقممممممم حالا که خوابی و منم یه ذره حالم بهتره اومدم تا از خاطره شیرین دنیا اومدن تو برات بگم از اونجا شروع میکنم که دیگه فرصت تموم شده بود و دیگه بیشتر از این صلاح نبود که تو تو دل مامانی بمونی تا من دردم بگیره. 5 شنبه وسایلمو از خونه مامان بزرگ جمع کردم تا برم خونه خودمون و صبح جمعه از اونجا بریم با محمد دوتایی بیمارستان . خلاصه اصلا دلم نمیومد برم خونه احساس بدی داشتم اون روز . محمدپیشنهاد داد بریم پارک و یه کم قدم بزنیم طفلک محمد هم به آخرین پیاده روی دل بسته بود و فکر میکرد شاید دردم بگیره ولی اونم کلا حالش خراب بود همش بهش می گفتم چرا یه جوری هستی میگفت استرس دارم. کمی قدم زدیم و رفتیم شام رستبیف گرفتیم .توی راه زنگ زدم به ...
9 مهر 1391

آخرین پست بارداری

سلام کوچولوی مامانی که همینطور دل مامانی رومحکم چسبیدیو نمی خوای بیای . امروز 5 شنبه 23/6/1391 هست و اخرین روزیه که تو درون دلمی . بالاخره این 9 ماه انتظار هم با تموم بدیا و خوبیاش تموم شد و فردا میخوان تورو از دل مامانی در بیارن. اصلا حس خوبی ندارم که این همزیستی من و تو داره تومو میشه ولی دیگه احساس میکنم که خودتم جات حسابی اینجا تنگ شده. از خدای بزرگ تشکر میکنم که به من منت گذاشت و  اجازه داد تا این حس های زیبا رو لمس کنم . و بازم از خدای مهربون میخوام که تو رو فردا صحیح و سالم بزارن توی بغل  من و بابایی. خدایا شکرت که تا به اینجا همه چیز به خوبی و خوشی به پایان رسید . منتظرتم عسلم تا دیدارمون فقط یک روز ...
23 شهريور 1391