گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

خاطره یه درد شیرین

1391/7/9 18:02
نویسنده : mami
637 بازدید
اشتراک گذاری

عششششقممممممم

حالا که خوابی و منم یه ذره حالم بهتره اومدم تا از خاطره شیرین دنیا اومدن تو برات بگم

از اونجا شروع میکنم که دیگه فرصت تموم شده بود و دیگه بیشتر از این صلاح نبود که تو تو دل مامانی بمونی تا من دردم بگیره. 5 شنبه وسایلمو از خونه مامان بزرگ جمع کردم تا برم خونه خودمون و صبح جمعه از اونجا بریم با محمد دوتایی بیمارستان . خلاصه اصلا دلم نمیومد برم خونه احساس بدی داشتم اون روز . محمدپیشنهاد داد بریم پارک و یه کم قدم بزنیم طفلک محمد هم به آخرین پیاده روی دل بسته بود و فکر میکرد شاید دردم بگیره ولی اونم کلا حالش خراب بود همش بهش می گفتم چرا یه جوری هستی میگفت استرس دارم. کمی قدم زدیم و رفتیم شام رستبیف گرفتیم .توی راه زنگ زدم به دکترم تا شاید از تصمیمش منصرف  بشه و یه ذره دیگه بهم فرصت بده اونم درست مثل همیشه با یه عالمه انرزی مثبت بهم روحیه داد گفت امروز توی بیمارستان سفارشتو به همه کردم فردا همه تو بیمارستان منتظرتن  واگه بخوای بیشتر از این صبر کنی باید هر روز باید بری نوار قلب نی نی رو بگیری و ممکنه که نی نی پی پی کنه و اینها خیلی خطرناکه.خلاصه  اومدیم خونه دم در سمیرا اومد و کلی بهم دلداری داد و یه کم حالمون بهتر شد . بعد که آخرین شام دوتایی رو  با  محمد زدیم بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم که یه دفعه زدم زیر گریه  گفتم محمد اگه فردا برام اتفاقی افتاد .... (همینجور دوتایی اشک میریختیم ) قول بده که خیلی مواظب دخملی باشی حتما از 3 سالگی بفرستش کلاس زبان و موسیقی و شنا . دخترم باید خیلی خاص باشه. محمد هم گفت دیوونه نشو من بدون تو چه خاکی تو سرم بریزم. خلاصه مثل این فیلمهای هندی شده بود. بعدش که ساکت شدیم رفتیم سراغ خرده کاریامون چون من تقریبا 2 هفته ای بود که خونه نبوذم و تا ساعت 2 داشتم کارامو میکردم

اومدم که بخوابم حالا مگه خوابم میبرد . دخملی هم آخری تکوناشو میخورد . فکر کنم یه 3 ساعتی خوابیدم  ساعت 6 محمد صدام زد که دیگه وقتشه . خیلی سعی میکردم که با یه انرزی مثبت از تختم بیام بیرون ولی...........

تند تند کارامو کردم و آرایشی هم کردم خودمو  برای آخرین بار وزن کردم 67/50   (قبل از بارداری 50 بودم) و محمد از زیر قران ردم کرد و صدقه رو هم کنار گذاشت. هوا ملس بود و گرگ و میش . سوار ماشین شدم و توی ماشین تا یه چند دقیقه ای سکوت مرگباری داشتیم و محمد باهام شروع کرد حرف زدن ولی من اصلا نمیشنیدم چی میگه . صورتم شکل مرده های متحرک شده بود رسیدیم به در بیمارستان و رفتیم از پله ها به سمت بلوک زایمان پاهام اصلا قدرت بالا رفتن از پله ها رو نداشت محمد هم اینقدر که حول شده بود از من جلو تر داشت میرفت که یه دفعه زدم زیر گریه و گفتم صبر کن نمی تونم بیام یه دفعه به خودش اومد و دستامو گرفت و بعد از کلی قربون صدقه رفتن راضیم کرد.

دختر قشنگم : اینها رو ریز به ریز میگم یه وقت فکر نکنی که تو اون لحظات مامان از اومدن تو ناراحت بود  یا میترسیدانه من فقط یکی از ارزوهام یود که تو رو با زایمان طبیعی به دنیا بیارم و با این تفسیر احساس میکردم که تمام ارزوهام نقش بر آب شده بو و یه شکست بزرگ رو تجربه کرم.

زنگ بلوک زایمان رو زدم و یه خانم پرستار مهربون بازکرد و گفت از شوهرت خداحافظی کن و بیا تو . بازم دو تایی زدیم زیر گریه و محمد منو بوسید و رفتم تو.

اونجا جو نسبتا خوبی داشت ماما اومد و پرسید سزارینی؟ گفتم نه اومدم برای اینداکشن(زایمان القایی با آمپول فشار)  زنگ زد به دکترم ساعت 7/30 بود و گفت آروم آروم شروع کنید . معاینه شدم بازم دردم گرفت ولی خدار رو شکر 2 سانت باز شده بود. خوشحال شدم دیگه گریه نمی کردم انگار حالم خیلی خوب شده بود و شروع کردم با ماما و پرستارا دوست شدن. به ماما گفتم چند درصد احتمال میدی که طبیعی بشه؟ گفت خیلی . نگران نباش من تا ساعت 7 اینجام. گفتم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ یعنی ممکنه تا اون موقع طول بکشه ؟  خلاصه شروع کردم به محمد اس ام اس دادن کلی هم باهاش شوخی کردم. بالاخره سرم و زدن و توش آمپول اکسی توسین (فشار) رو هم ریختم ساعت یه ربع به هشت صبح جمعه 24 6 1391  . درد کم کم اومد سراغم ولی اوایلیش خیلی کم بود. تا اینکه رفتم تو اتاق لیبر که همون اتاق درده .  ماما تند تند میومد و صدای قلب دخملی رو چک میکرد. منم که نیشم باز شده بود و ماما ها میگفت ایشاله تا اخرش همینطور بخندی. همون موفع به محمد گفتن بیا تو وقتی اومد درد داشتم ولی قابل تحمل بود. دکتر مهربونم هم ساعت 10 اومد بالا سرم و معاینه کرد و گقت هموم 2 سانته. خلاصه هی رفت و اومد و کلی با هم گپ زدیم و از آنتالیا گفتیم . ساعتهای 12 بود که گفت میرم و دوباره میام. همون موقع به محمد گفتن بیا تو . وقتی اومد شروع کردیم با هم گپ زدن. درد داشتم ولی حالم خوب بود احساس موفقیت بهم دست داده بود. مامان محمد،حامد، علی،مینا،مامان و بابام هم اومدن و خانمها یکی یکی اومدن تو و من درد داشتم و از درد ملیرزیدم ولی بازم قابل تحمل بود برام. تا اینکه ساعت 3 دکترم دستور داد تا اکسی توسین رو به مدت نیم ساعت قطع کنن. وقتی قطع کردن من کلا خوب شدم از گشنگی هم داشتم میمردم و خوابم گرفت کلا شده بودم یه آدم نرمال. تا اینکه ماما اومد و سرم و زیاد کرد و اکسی توسی.... تا دستش خورد یه سرم من یه درد نفس بر رو تجربه کردم. تا از اتاق رفت بیرون من جیغم رفت هوا یه دفعه همشون با تعجب اومدن تو گفتن یعنی به این سرعت جواب داد؟ هموشون حول کرده بودن . یکیشون اومد و معاینه لعنتی رو انجام داد و گفت 3 سانت شده . 4/50 بشه اپی دورال میزنیم. یعنی دردام طاقات فرسا شده بود دکترم اومد و گفت خوبه افتاده توی فاز فعال. باید کیسه آب رو پاره کنیم. سه تایی با هم با یه سوزن دراز کیسه آب و زدن و من اون زیر داشتم بال بال میزدم  میگفتم نکنید اینکار رو آخه نی نی م گناه داره آب دورش تموم میشه . ماما میگفت این کار خیلی یهت کمک میکنه نگران نباش دور سرش پر آبه .  درد وحشتناکی داشت و تمام ملحفه زیرمو چنگ انداخته بودم. از قبل به محمد یاد داده بودم  هر وقت وارد مرحله فعال زایمان شدم باید به من یاد اوری کنه کنه دم و بازدم داشته باشم . طفلک محمد هم تند تند یادآوری میکرد ولی دیگه داشتم به مراحل غیر قابل تحمل میرسیدم متاسفانه بینی کیپ شده بود و برای تنفس بهتر خوب نمی تونستم عمل کنم. خلاصه دوباره ماما اومد و معاینه کرد و گفت 4 سانت شده  نیم سانت دیگه باز بشه اپی دورال میکنیم تا راحت شی. دکترم اومد باید اونم معاینه میکرد دوباره اکیپ کامل اومد 2 تا ماما و 2 تا پرستار فهمیدم که بازم میخوان از اون معاینه دردناکا داشته باشم خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و جیغم رفت هوا . البته جیغ تو گلو میزدم و همش ماما میگفت چرا خودتو نگه میداری جیغ بکش اصلا ایرادی نداره راحت باش داد بزن. ولی من از قبل کلی رو خودم کار کرده بودم که جیغ نزنم. تقریبا درد مرگ اوری بود ولی قشنگ بود. اونا رفتن و منو محمد موندیم منتظر نیم سانت دیگه دردام شده بود 3 درد 40 ثانیه ای در هر 5 دقیقه . اینو دقیق یادمه چون با محمد تایم میگرفتیم و محمد بهم میگفت نفس بکش  داد میزدم میگفتم دیگه نفسم نمیاد دیگه به جایی رسیده بودم که از درد مامانمو صدا میزدم و سرمو میکوبیدم به دیوار محمد هم میگفت عزیزم نکن این کارو منم داد میزدم میگفتم هر کار دلم بخواد میکنم اینقد حرف نزن. (آخه از درد نمی تونستم روی تخت بخوابم ترجیح میدادم که روی پام وایسم و میدونستم که اینجوری جاذبه زمین کمکم میکنه) . من که ادعام میشد که اپی دورال هم نمیخوام فقط داد میزدم  پس چرا نمیان برای اپی دورال. خلاصه اکیپ  بیهوشی اومد و کارشو شروع کرد و بهم تفهیم کرد که این فقط 20 درصد درداتو کم میکنه چون باید انقباضات رو بفهمی و زور بزنی. وای این اپی دورال هم که کلی درد داشت و سختی دکتر گفت سرتو بیار پاییین و تکون نخور منم که از درد داشتم به خودم میپیچیدم تا میومد بزنه میگفتم صبر کن انقباض دارم. خلاصه با بتادین کمرمو شست و یه چیزی مثل میخ کرد تو کمرم. زجه میزدم ولی تکون نمی خوردم اینقد دستای محمد و فشار میدادم که تموم ناخن هام فرو رفته بود تو دستاش. خودش از ترس رنگش شده بود مثل گچ ولی همش مواظبم بود. کم کم پاهام داشت گرم و بی حس میشد. دیگه دکنر اومد و معاینه کرد و با خوشحالی گفت 7 سانت باز شده. ساعت 5 بود و تا ساعت 7 بهم تایم داد و گفت دیگه باید زور بزنی. خیلی سخت بود چون نمی فهمیدم کی باید اینکارو بکنم خود دکتر بهم میگفت . ساعت 7 که شد دوباره معاینه شدم گفت به به 10 سانت کاملا بازه 1 ساعت دیگه هم صبر میکنیم من دیگه توانی باری حرف زدن نداشتم با بی حالی تمام گفتم دکتر اگه نمیشه بریم برای سزارین.دکتر گفت نه میتونیم نیم ساعت دیگه هم صبر کنیم ولی سرش خوب نمیاد پایین و این منو ناراحت میکنه. خلاصه تو این 1 ساعت آخر دکتر چند بار سر گلبرگ رو میگرفت و میکشید پایین ولی تا ولش میکرد که بیاد بیرون گلبرگ خودشو میکشید بالا همش دکتر میگفت وای دارم موهاشو میبینم  همه چیزش خوبه هیچ مشکلی نداره که بخوام سزارینت کنم ولی پدرسوخته نمیخواد بیاد بیرون. دیگه من حتی نفسم در نمیومد. چشمم افتاد به ال سی دی که جلوم روشن بود که داشت اذان میگفت و من اونجا دیگه تسلیم شدم و از خدا خواستم که هر چی که خودت صلاح میدونی فقط دیگه تمومش کن. که همون جا دکتر گفت دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم .عفونت تهدیدت میکنه از طرفی سر بچه دیگه داره کش میاد. بریم برای سزارین. منو میگی بالاخره بغضم ترکید و دکتر نازم کرد و گفت عزیزم تو تمام سعی خودتو کردی و زایمان رو با تمام وجودت لمس کردی . دیگه از این بیشتر صلاح نیست صبر کنیم. ماما ها رو صدا کرد و گفت سرم رو بکشید و اون لحظه یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود . فقط اشک میریختم دستگاهی که صدای قلب گلبرگ رو بلند پخش میکرد اون رو هم کندن و این آخرین باری بود که صدای قلب دخترم رو از درونم میشنیدم محمد هم رفته بود که دوربین رو بده به پرستار که اونا هم گفتن توی اتاق عمل اجازه فیلم برداری نداریم فقط اتاق زایمان. خلاصه بعد از سند زدن و پاک کردن لاک هام منو بردن اتاق عمل .اونجا دکترم اومد بالا سرم و بهش گفتم فقط بیهوشم نکنید آخه میخوام صدای گریه شو بشنوم. گفت پس اپی دورالشو زیاد کنید. آقا هی اپی ذورال میزدن هی من میگفتم دارم حس میکنم دارید بتاذین میزنید دارید قیچی میکنید دارید میبرید مگه من بی حس میشدم. بیهمشی گفت خانم دکتر صبر کنید تا بی حس بشه خانم دکتر گفت نمیشه دارم تایم و از دست میدم واسه بچه خطرناکه. گفت بخوابونیدش نمیتونه فشارو تحمل کنه. آقا ماسک رو که گذاشتن دم بینیم تا نفس کشیدم احساس کردم قلبم وایستاد. به دکتر بیهمشی گفتم نمیرم اونم با شوخی گفت هیچی نگو از صبح هر چی از خدا خواستی به حرفت گوش نکرده یهم میبینی این دم آخری گوش میکنه ها. خلاصه گفتم پس با آمپول بیهوشم کنید. خلاصه آمپول رو به دستم زدن و دستم از درد خشک شد و یه جیغی زدم و خوابیدم

یه صدایی بلند میگفت خانم خانم شایان بلند شو .بچه ت چیه اسمش چیه؟ با بی حالیه تمام جوابشو دادم و به زور گفتم سالمه؟ پرستار با بد اخلاقی گفت آره. گفتم راست میگی؟ گفت آره بابا اگه سالم نبود به اولین کسی که میگفتن خود تو بودی و شروع کرد شکمم رو فشار دادن دوباره از درد بیهوش شدم و با صدای محمد از خواب بیدار شدم. میگفت عزیزم بیدار شو ببین چه خپلی به دنیا آوردی 3 کیلو و 300 وزنشه شرظو باختی. خوشحال شدم و دوباره از حال رفتم . تا رفتم تو اتاقم و یه نیم ساعت بعد دخترم رو آوردن و..............

وای خدایا چه لحظه ای بود چشماش باز باز بود و ساکت همه رو نگاه میکرد فقط چشمامو بستم و با یه دست لمسش کردم  بعد شیرش دادمو چه لحظه هایی بود .شب مینا پیشم بود یه بالش گذاشت زیر دستم و گلبرگ رو گذاشت روش و تا 3 ساعتی دوتایی کنار هم خوابیدیم.

و هنوز هم یاد اون لحظه ها که میوفتم اشک میریزم.........................

و تو در کنارم هستی و خدا رو شکر میکنم..................

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان سانلی
10 مهر 91 14:50
سلام مژگان جونم.خوبی خانومی؟جوجوت خوبه؟ قدمش مبارک.
دوستم چقدر قشنگ نوشتی کلی گریه کردم.اخه چرا با احساسات مردم بازی میکنی؟
خوشحالم که نینیتو سالم و سرحال به دنیا اوردی .سزارین و طبیعیش زیاد مهم نیست مهم سلامت بودنش و چاقالو بودنشه. هر چی خدا بخواد اون برای ادم بهترینه شاید اصلا طبیعی به صلاحت نبودده عزیزم.

میبوسمت


مرسی دوست مهربونم

narges
11 مهر 91 16:23
خیلی قشنگ بود.

ممنون
مامان الی
14 مهر 91 15:07
چشمت روشن مژی جونم
چقدر قشنگ نوشتی . منم می خوام اون روز تکرار بشهگخیلی حس قشنگی بود
مواطب خوذت و گلبرگ باش
بوسسسسسسسس

آره دوستم خوب گفتی تکرار بشه...........













maryam
16 مهر 91 13:09
mozhgan khanum koli tabrik migambekhatere dokhtare nazi k khoda beheton dade man vaqti axe golbargo didam koli gerye kardam enqad khob in lahazato neveshtid k man ba tamame geryehaton geryam gereft omidvaram hamishe shadosalamat bashe


مرسی عزیزم که میای و به وبلاگ دخترم سر میزنی.ایشااله یه روزی هم شما این لحظه ها رو تجربه کنی.
بازم از ابراز احساسات قشنگت ممنونم

sadaf
17 مهر 91 9:51
salam mozhgan joon. bazam tabrik migam kash dastam be un parastare bad akhlaghi ke aziatetun karde miresid midunestam chi karesh konam kheili ghashango ba ehsas hamechio tosif kardi mamni joonam, ashke maram darovordi khob khoda ro shokr ke har 2tun sahiho salem kenar hamid ishalla ke hamishe ba khubio khushi kenare ham zendegie khubo arumi dashte bashid


مرسی صدف جونم که ارزش قایل شدی و اومدی و خوندی
تو همیشه نسبت به ما لطف داری

مامی
21 مهر 91 17:51
سلام عزیزم بخدا ارمین وقت سر خاروندن نمیزاره
شرمنده
واسه واکسن همون روز خیلی اذیت شد تا شب پاشو تکون میداد گریه میکرد ولی فرداش خوب خوب شد
از دخی عکس بذار ببینیممم


مرسی که به ما سر زدی حتما میزارم

elham
2 بهمن 91 14:54
خیلی قشنگ نوشتی مزگان جون. با تمام وجود احساست را حس کردم و با دردهایت به یاد درد های اون موقع خودم افتادم .این حس قشنگو به تو مادر مهربون تبریک میگم.(قشنگترین عشق نگاه خداوند بر بندگانش و نگاه مادر به فرزندش است).



مرسییییییییییییی
واقعا همینطوره. این دردا رو فقط کسی درک میکنه که خودش هم مثل تو کشیده باشه.




مامان امیرحسین
7 فروردین 92 2:22
تصادفی به بلاگتون برخوردم. پسر من هم 21 شهریور به دنیا آمد تقریبا مشکلات شما برای من هم پیش آمد با این تفاوت که ساعت 3 دکتر منو برد اتاق عمل و سزارین شدم. مدت ها دچار افسردگی بودم تا حالم بهتر شد. الان وقتی اینو خوندم یاد اون روزام افتادم.فکر کنم امیر من 3 روز بزرگتر باشه


وایییییییی . من که هنوز هم افسرده گی اون روز تو وجودمه و خیلی اذیتم میکنه.
امیر حسین جون 3 روز از دخملم بزرگتره