گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

خونه تکونی

آلبالوی کوچولو سلام اول می خوام ازت غذرخواهی کنم چون جمعه خیلی اذیتت کردم و اصلا استراحت نکردم وهمش خونه رو تکوندم خوب البته منکه کار زیادی ازم بر نمی امد ولی بازم یه کارایی بود که باید خودم انجام می دادم دست بابایی هم درد نکنه خیللیییییییییی کمکم کرد حتی رومیزی ها رو هم اصو زد .  راستی نی نی جونم من وارد هفته ١٢ شدم ولی هنوزم حالم بده میشه لطفا بهم بگی که اون تو چی کار داری می کنی؟ وای خوش به حالت که تویه یک جای گرم و نرمی آخه الان یعنی ٢٢ اسفند ٩٠ وای نمی دونی چه برفی داره میاد و خونه ما هم مثل همیشه سرد       ...
22 اسفند 1390

مهمونی

جوجو یادم رفت که اولین مهمونی سه تاییمونو برات بنویسم. 2 هفته پیش منو تو بابایی رفتیم تولد دوست دایی علی . دایی علی هم اونجا بود کلی هم مواظب من بود. خیلی خوش گذشت ولی چون تو تو دلم بودی من نمی تونستم زیاد برقصم.       تازه اونجا همه مواظب من بودن. اینقد کیف میده.  اینم عکس دایی علی که داره ویلن می زنه و قول داده که تو هر وقت ٣ سالت شد بهت ویلن زدن رو یاد بده  حتما به تو هم خوش گدشته مگه نه؟ ...
10 اسفند 1390

چرا مماختو گرفته بودی؟

کوچولوی مامان سلام به روی ماهت سلام به اون صورت کوچولوت که امروز با دو تا دستات داشتی چشماتو می مالیدی نمی دونم داشتی گریه می کردی یا خوابت می امد      بعدشم که مماختو گرفته بودی واییییییی نکنه سرما خوردی؟  امروز یعنی 9 اسفند ماه 1390 با بابایی رفتیم سونوگرافی سلامت جنین یعنی شما و بعدشم من آزمایش خون دادم برای غربالگری . خدا را صد هزار مرتبه شکر که تا به امروز سالمی و سلامت. راستی خانم دکتر گفت که خیلی بی ادبی چون پاهاتو کاملا باز کرده بودی و خانم دکتر هی می گفت عجب پسر بی ادبی توی 12 هفتگی داره خودشو معرفی می کنه. ولی بعدشم گفت که ممکنه که اشتباه شده باشه.      بازم صدا...
10 اسفند 1390

بابایی بالاخره امروز دیدمت

نفس بابا امروز نی نی گرد و قلمبه مو دیدم و کلی خدا رو شکر کردم. و صدای قلب کوچولوتو شنیدم خانم دکتر می گفت چه نی نی بی تربیتی داری؟ منکه نمی دونم چرا؟ ولی خوابیت هم می اومدا یه مامانی رفتی خوابالوی خوابالو بابایی خیلی دوست دارم ...
10 اسفند 1390

عمو دکی

یه خبر خوب سلام نی نی جونم خوبی رفته بودم شمال به خاطر همین نتونستم بیام برات بنویسم. عوضش یه خبر عالییییییییییییییییییییی برات دارم عمو حامد در دکترا قبول شد. حالا با هم دیگه میریم براش یه کادو می خریم تا از طرف تو بهش بدیم   . حالا چی بخریم       ...
12 بهمن 1390

خبر امدن تو

عشقم خبر امدن تو رو به خیلی ها دادم. مامان بزرگ که کلی خوشحال شد ، دایی علی که کلی ذوق کرد و بهم گفت که تو رو از همه بیشتر دوست داره آخه میدونی تو 2 تا پسر  خاله داری و 2 تا پسر دایی ، خاله مینا وای اون که خیلی ذوق کرد آخه در سن 46 سالگی تازه داره خاله میشه، به بابا بزرگ و دایی ممد هم هنوز نگفتیم. راستی خاله سمیه این وبلاگو برات کامل کرد دستش درد نکنه     ...
12 بهمن 1390

خوشحالم

نفس بابایی امشب مامانی هوس جیگر کرده بود با هم رفتیم جیگرکی جات خالی. من اونجا گستم که سال دیگه بیام اینجا نفس بابا هم بغلمونه   بابایی، خیلییییییییییییی خوشحالم       ...
12 بهمن 1390

یه کم دیگه هم بزرگ شدی

عشقم واییییییییییییییییییییییییییییییی. از کجا بگم امروز یعنی 10 بهمن 1390 برای اولین بار صدای قلب کوچولو تو شنیدم کلی اشکم در امد البته اشک شوق . یعنی مورچه کوچولوی 9 ملیمتری قلب داره؟    تازشم خانم دکتره گفت که سنت 7 هفته شده . آخییییییییییییییی جای بابایی هم خیلی خالی بود امده بود تا صدای قلبتو بشنوه ولی طفلک جای پارک پیدا نکرده بود   اشکال نداره دفعه بعدی میاد ایشاله که سالیان سال قلبت به همین زیبایی بزنه عزیز دلم     ...
12 بهمن 1390

حالم بده احوالم بده

عسل مامی چی کار داری میکنی  تو دل من آخه یه هفته ای می شه که حالم خیلی بده انگار کوه کندم دارم از خستگی میمیرم. از همه بو ها هم بدم میاد. ولی مطمئنم وقتی تو رو ببینم همه اینا یادم میره تازه فردا هم باید برم ناخن هامو درست کنم نمی دونم با بوی اون چی کار کنم       ...
12 بهمن 1390