گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

گلبرگ 26 هفته شد

گل من    26 هفته و 2 روز و 12 ساعت که تو دل مامانشه   آخ جون داریم کم کم به هفت ماهگی هم نزدیک میشیم. هنوزم باورم نشده که من یه مامانم میدونی دخترم وقتی تکون نمیخوری و یا حتی وقتی تکونات ضعیفه من چقد میترسم میدونی مامانی وقتی اینقد دلم درد میگیره که فقط باید دراز بکشم چقد نگرانت میشم. پس تو هم دختر خوبی باش و دل من سفت بچسب و محکم و قوی باش و نزار این چیزا روت تاثیر کنه تا هفته 37 . از اون به بعد دیگه نگران نیستم و همه چیزا رو میسپرم به خدا راستی رفتیم با دایی علی قشنگترین رو تختی رو برات خریدیم عکسو بعدا برات میزارم. الانم منتظر نشستم تا تخت و کمد شما بیارن و نصب کنن. از بابایی برات بگم همش راه...
6 تير 1391

از طرف یه مامان تنبل

  گل من میدونم که خیلی دیر دارم برات می نویسم ولی خودت میدونی که سه بار نوشتم و تا امدم ارسال کنم همش پرید. اینا ول کن عزیزم من تقریبا یکماهی بود که رفته بودم خونه مامان بزرگ(مامان مامانی) مونده بودم به خاطر رنگ و نقاشی خونمون اونجا هم هر روز می رفتیم خریدای شما رو انجام میدادیم. وای یه روزم رففتیم یافت آباد. با بابا بزرگ و خاله مینا و دایی علی . طفلک بابا بزرگ خسته شده بود از دست من آخه همه مغازه هاورو دوست داشتم ببینم اونم تا یه صندلی گیر می اورد مینشست. ولی من یه رفتار بد ازم سر زد که به خاطرش همش غصه می خورم. توی فروشگاه مادرلند یه تخت و کمد دیدم که خیلی گرون بود منم مثل بچه ها پا مو کردم توی یه کفش که اونو می خوام وای چقد حرک...
6 تير 1391

بهترین احساس زندگیم تا به امروز

کوچولوی مامانی می خوام اعتراف کنم که حرکتها و تکون حوردن های تو بهترین احساسی هست که تا به حال تو زندگیم تجربه کردم و به همون نسبت وقتی که تکون نمیخوری به اندازه یه دنیا نگرانت می شم. راستی میدونی که اولین بار که تو دلم حست کردم و اولین حرکات تو رو حس کردم کی بود؟  4 شنبه 16 فروردین  1390 ساعت 9 شب درست در هفته 16 بارداری و تا به الان که دارم برات مینویسم و تو هم داری برا من دلبری میکنی . راستی یادته که یه روز اومده بودم خونه مامان بزرگ و تو اون روز رو اصلا تکون  نخوردی تا فردا من چقد گریه کردم. پس عزیز دلم هر روز دل مامانی رو با تکون خوردنهات شاد کن یه عالمهههههههههههههههههههههه بووووووووووووو...
6 تير 1391

دخمل بابا

 دلم برات تنگ شده بابایی مامانی می گه منکه شبا میام خونه تو تو دلش میای جلوتر .راست میگه؟ یعنی تو بابایی رو میشناسی؟ حتما میشنوی که چقد باهات حرف می زنم.  دخملی خیلی دوست دارم. دخملی منو بیشتر دوست داری یا مامانت. راستی مامانی امروز یه عروسک بهم نشون داد که خیلی خوشگل و ناز بود کچل هم بود. منم بعد از اینکه کلی ذوق کردم گفتم که اینو بزاره توی تختت.تا خودتم بیای بری پیشش دوتایی با هم بخوابیم. دخملی یه اوتوبوس آدم منتظر تو هستن . میدونی چرا ؟ چون ما اصلا دخملی نداریم تو هم تو خانواده من و هم تو خانواده مامانی اولین دخملی هستی خیلی دوست دارم نفس بابا     ...
6 تير 1391

اولین جایزه دخملی

دختر نازم  چند تا چیز رو یادم رفت توی پست قبلی بهت بگم . دیروز خانم دکتر سونوگرافی گفت که شما در تاریخ ٢٤ شهریور آخرین فرصتت هست که از دل مامانی با زایمان طبیعی بیای بیرون و برای سزارین هم یک هفته تا ١٠ روز قبل از ٢٤ شهریور میتونی بیای. وای خدا جونم هنوزم باورم نمیشه که لطفش شامل حال ما شده و قرار یه دختر کوچولوی ناز بهمون بده                                           خب قسمت جالب دیروز ا...
24 فروردين 1391

دخمل گلم

سلام دخملی میدونم که میدونی امروز به من چه طوری گذشت ولی برات تعریف میکنم دیشب که تا ساعت 6 صبح بیدار بودم و هی از این شونه به اون شونه حتما تو هم اذیت شدی که وقتی صبح که چه عرض کنم ظهر ساعت 12 از خواب بیدار شدم اصلا تکون نمی خوردی منم که قاطی ، همش اعصابم خرد بود .بعدشم که رفتم سونوگرافی بیمارستان مهر و اونجا هم کلی گریه کردم آخه وقتمون ساعت 2 بود ولی منشی تا ساعت 4 نیومد و من هم پر از استرس . اصلا نمیتونستن بشینم و همش میومدم بیرون و گریه می کردم بابایی هم که طفلک کاری از دستش بر نمیوم فقط منو دلداری میداد. خلاصه بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو و تا دکتر دستگاشو گذاشت روی شکم مامانی گفت خب بریم سراغ این خانم کوچولو . به بابا...
22 فروردين 1391

سال 91

عیدت مبارک عزیزم مامانی میدونم که خیلی دیر دارم می نویسم ولی خودت که میدونی از 27 اسفند من مریض بودم تا 3 روز پیش که تازه یه کم سر حال شدم حتی سر سال تحویل هم جونی نداشتم که از جام بلند شم ولی امیدوارم که تو صحیح و سالم باشی و عید سال 92 رو با هم سه تایی یه جشن خوشگل بگیریم خوب از عید برات بگم امسال من به نیت تو یکی یه دونم یه ماهی قرمز گنده گرفتم ولی حیف که ازش عکس ننداختم بعدشم دیروز مامان بزرگ بردش انداختش توی حوض پارک که اونجا راحتتر زندگی کنه. بعدشم که رفتیم شمال و اصلا به من خوش نگذشت چون همش توی یه اتاق روی تخت بودم و سر درد و تب و ......... بعدشم که مسموم شدمو  بیمارستان و..... وای دوست ندارم از این چیزا بگم. ...
20 فروردين 1391

مهمونی چهارشنبه سوری

عسل مامی وایییییییییی بازم بردمت مهمونی اخه دیشب چهارشنبه سوری بود حالا هروقت امدی وبزرگ شدی میفهمی یعنی چی ولی ما دیدیم به جای اینکه بمونیم تو خونه بهتره که بریم مهمونی دوست دایی علی که ما رو دعوت کرده بود .آخیش یه دل سیر رقصیدم ولی حیف که خیلی زود خسته شدم شب هم که امدیم خونه چون من شیطونی کرده بودم دلم درد گرفته بود  شایدم تو هم تو دل مامی میرقصیدی؟    حتما اذیت شدی آره مامانی وای ببخشید. ولی به من که خیلی خوش گذشت به تو چی؟ راستی پارسال درست شب چهارشنبه سوری من رفتم مکه یادش به خیر حالا امسال هم که تو تو دلمی و سال دیگه هم پیشمی و ایشاله 6 ماهه می شی  وای خدا کنه این روزا زودتر بگذره و تو بیای پیشم   ...
24 اسفند 1390

قایم موشک بازی

شیطونک من امروز یعنی ٢١ اسفند ٩٠ وارد هفته ١٣ بارداری شدم و الان شما توی دل مامانی این شکلی هستی:    ساعت ٥ هم منو بابایی و مامان بابایی رفتیم پیش خانم دکتر برای نشون دادن ازمایشات. خوب خدا رو شکر که همه چی خوب بود و باید بعد از تعطیلات عید برم مرحله دوم غربالگری رو انجام بدم. امااااااااااااااااااااااااا امروز تو چه کارا که نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قربون اون هیکل کوچولو موچولوت شم که اینقد تحرک و فعالیت داشت و همش تکون می خورد . خانم دکتر هم خوشش امده بود و هی باهات بازی میکرد می گفت قشنگ می فهمی که داره باهات بازی میکنه دستگاه سونو رو روی شکم مامانی تکون می داد و تو قایم میشدی یه دفعه از مانیتور می رفتی...
23 اسفند 1390

خونه تکونی

آلبالوی کوچولو سلام اول می خوام ازت غذرخواهی کنم چون جمعه خیلی اذیتت کردم و اصلا استراحت نکردم وهمش خونه رو تکوندم خوب البته منکه کار زیادی ازم بر نمی امد ولی بازم یه کارایی بود که باید خودم انجام می دادم دست بابایی هم درد نکنه خیللیییییییییی کمکم کرد حتی رومیزی ها رو هم اصو زد .  راستی نی نی جونم من وارد هفته ١٢ شدم ولی هنوزم حالم بده میشه لطفا بهم بگی که اون تو چی کار داری می کنی؟ وای خوش به حالت که تویه یک جای گرم و نرمی آخه الان یعنی ٢٢ اسفند ٩٠ وای نمی دونی چه برفی داره میاد و خونه ما هم مثل همیشه سرد       ...
22 اسفند 1390