گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

از طرف یه مامان تنبل

  گل من میدونم که خیلی دیر دارم برات می نویسم ولی خودت میدونی که سه بار نوشتم و تا امدم ارسال کنم همش پرید. اینا ول کن عزیزم من تقریبا یکماهی بود که رفته بودم خونه مامان بزرگ(مامان مامانی) مونده بودم به خاطر رنگ و نقاشی خونمون اونجا هم هر روز می رفتیم خریدای شما رو انجام میدادیم. وای یه روزم رففتیم یافت آباد. با بابا بزرگ و خاله مینا و دایی علی . طفلک بابا بزرگ خسته شده بود از دست من آخه همه مغازه هاورو دوست داشتم ببینم اونم تا یه صندلی گیر می اورد مینشست. ولی من یه رفتار بد ازم سر زد که به خاطرش همش غصه می خورم. توی فروشگاه مادرلند یه تخت و کمد دیدم که خیلی گرون بود منم مثل بچه ها پا مو کردم توی یه کفش که اونو می خوام وای چقد حرک...
6 تير 1391

بهترین احساس زندگیم تا به امروز

کوچولوی مامانی می خوام اعتراف کنم که حرکتها و تکون حوردن های تو بهترین احساسی هست که تا به حال تو زندگیم تجربه کردم و به همون نسبت وقتی که تکون نمیخوری به اندازه یه دنیا نگرانت می شم. راستی میدونی که اولین بار که تو دلم حست کردم و اولین حرکات تو رو حس کردم کی بود؟  4 شنبه 16 فروردین  1390 ساعت 9 شب درست در هفته 16 بارداری و تا به الان که دارم برات مینویسم و تو هم داری برا من دلبری میکنی . راستی یادته که یه روز اومده بودم خونه مامان بزرگ و تو اون روز رو اصلا تکون  نخوردی تا فردا من چقد گریه کردم. پس عزیز دلم هر روز دل مامانی رو با تکون خوردنهات شاد کن یه عالمهههههههههههههههههههههه بووووووووووووو...
6 تير 1391

دخمل بابا

 دلم برات تنگ شده بابایی مامانی می گه منکه شبا میام خونه تو تو دلش میای جلوتر .راست میگه؟ یعنی تو بابایی رو میشناسی؟ حتما میشنوی که چقد باهات حرف می زنم.  دخملی خیلی دوست دارم. دخملی منو بیشتر دوست داری یا مامانت. راستی مامانی امروز یه عروسک بهم نشون داد که خیلی خوشگل و ناز بود کچل هم بود. منم بعد از اینکه کلی ذوق کردم گفتم که اینو بزاره توی تختت.تا خودتم بیای بری پیشش دوتایی با هم بخوابیم. دخملی یه اوتوبوس آدم منتظر تو هستن . میدونی چرا ؟ چون ما اصلا دخملی نداریم تو هم تو خانواده من و هم تو خانواده مامانی اولین دخملی هستی خیلی دوست دارم نفس بابا     ...
6 تير 1391

اولین جایزه دخملی

دختر نازم  چند تا چیز رو یادم رفت توی پست قبلی بهت بگم . دیروز خانم دکتر سونوگرافی گفت که شما در تاریخ ٢٤ شهریور آخرین فرصتت هست که از دل مامانی با زایمان طبیعی بیای بیرون و برای سزارین هم یک هفته تا ١٠ روز قبل از ٢٤ شهریور میتونی بیای. وای خدا جونم هنوزم باورم نمیشه که لطفش شامل حال ما شده و قرار یه دختر کوچولوی ناز بهمون بده                                           خب قسمت جالب دیروز ا...
24 فروردين 1391

دخمل گلم

سلام دخملی میدونم که میدونی امروز به من چه طوری گذشت ولی برات تعریف میکنم دیشب که تا ساعت 6 صبح بیدار بودم و هی از این شونه به اون شونه حتما تو هم اذیت شدی که وقتی صبح که چه عرض کنم ظهر ساعت 12 از خواب بیدار شدم اصلا تکون نمی خوردی منم که قاطی ، همش اعصابم خرد بود .بعدشم که رفتم سونوگرافی بیمارستان مهر و اونجا هم کلی گریه کردم آخه وقتمون ساعت 2 بود ولی منشی تا ساعت 4 نیومد و من هم پر از استرس . اصلا نمیتونستن بشینم و همش میومدم بیرون و گریه می کردم بابایی هم که طفلک کاری از دستش بر نمیوم فقط منو دلداری میداد. خلاصه بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو و تا دکتر دستگاشو گذاشت روی شکم مامانی گفت خب بریم سراغ این خانم کوچولو . به بابا...
22 فروردين 1391

سال 91

عیدت مبارک عزیزم مامانی میدونم که خیلی دیر دارم می نویسم ولی خودت که میدونی از 27 اسفند من مریض بودم تا 3 روز پیش که تازه یه کم سر حال شدم حتی سر سال تحویل هم جونی نداشتم که از جام بلند شم ولی امیدوارم که تو صحیح و سالم باشی و عید سال 92 رو با هم سه تایی یه جشن خوشگل بگیریم خوب از عید برات بگم امسال من به نیت تو یکی یه دونم یه ماهی قرمز گنده گرفتم ولی حیف که ازش عکس ننداختم بعدشم دیروز مامان بزرگ بردش انداختش توی حوض پارک که اونجا راحتتر زندگی کنه. بعدشم که رفتیم شمال و اصلا به من خوش نگذشت چون همش توی یه اتاق روی تخت بودم و سر درد و تب و ......... بعدشم که مسموم شدمو  بیمارستان و..... وای دوست ندارم از این چیزا بگم. ...
20 فروردين 1391

مهمونی چهارشنبه سوری

عسل مامی وایییییییییی بازم بردمت مهمونی اخه دیشب چهارشنبه سوری بود حالا هروقت امدی وبزرگ شدی میفهمی یعنی چی ولی ما دیدیم به جای اینکه بمونیم تو خونه بهتره که بریم مهمونی دوست دایی علی که ما رو دعوت کرده بود .آخیش یه دل سیر رقصیدم ولی حیف که خیلی زود خسته شدم شب هم که امدیم خونه چون من شیطونی کرده بودم دلم درد گرفته بود  شایدم تو هم تو دل مامی میرقصیدی؟    حتما اذیت شدی آره مامانی وای ببخشید. ولی به من که خیلی خوش گذشت به تو چی؟ راستی پارسال درست شب چهارشنبه سوری من رفتم مکه یادش به خیر حالا امسال هم که تو تو دلمی و سال دیگه هم پیشمی و ایشاله 6 ماهه می شی  وای خدا کنه این روزا زودتر بگذره و تو بیای پیشم   ...
24 اسفند 1390