گلبرگگلبرگ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

میوه تابستونی دلچسب

واکسن 2 ماهگی

سلام دخمل ناز من بالاخره رفتیم مطب دکتر برادران و واکسن 2 ماهگیت رو هم زدیم و اما وقایع اون روز روز 24 آبان 91 از صبح که از خواب بیدار شدی اینقد دخمل خوبی بودی و همش میخندیدی .طفلکم خبر نداشتی چه بلایی میخواد سرت بیاد .منم دیدم حالا که شارژی و سر حال یه ماساژ حسابی بدمت چون میدونستم که بعد از واکسن تا چند روز ماساژ ممنوع است.بعد از ماساژ تا ساعت 6 خوابیدی. بعد بابایی اومد و گفت ببین برای گلبرگ چی خریدم؟ آخی دخترم بابایی رفته بود 130 هزار تومن داده بود و یه دماسنج دیجیتال برات خریده بود دستش درد نکنه.منم  تند تند حاضرت کردم و رفتیم به سمت دکتر .چه بارونی هم میومد و کلی ترافیک بود. خلاصه دکتر وزن و قدت رو گرفت: وزن:5450 و قد 59 به ب...
29 آبان 1391

23 آبان 91

اومدم کوتاه برات بنویسم . الان ساعت 5 بعداز ظهر یه روز بارونی پاییزیه  و تو در خواب نازی و فردا میشه 2 ماهت و فردا باید بریم واکسنتو بزنیم. یه کم استرس دارم از تب بعد از واکسن. ایشالا که تب نکنی.  
23 آبان 1391

اولین بارها تا به امروز

سلام دخترم امروز میخوام از اولین بارها برات بگم.یعنی اتفاقاتی که برای اولین بار در زندگیت تا به امروز که 2 ماهت شده افتاده بگم. اولین باری در تاریخ 27 شهریور 91 که دکتر بردمت فقط 3 روزت بود که  زردی داشتی و برای مدت 1 روز کامل جیش و پی پی نکرده بودی و من کلی ترسیده بودم. اولین باری که رفتی مهمونی 7 مهر ماه 91 بود که رفتیم شام خونه عمو امین به خاطر اولین سالگرد ازدواجشون.قربون برم که وقتی برگشتیم تو تا صبح توی خواب ناله میکردی حتما خیلی خسته شده بودی. اولین باری که خندیدی در بیداری قبل از یک ماهگیت بود البته میدونم غیر ارادی بود ولی برام خیلی خوشایند بود و از یک ماهگیت به بعد هر روز صبحها برام میخندی البته بی صدا. اولین بار که...
23 آبان 1391

هفته 37

سلام دختر نازم خوبی مامانی؟ دیگه حسابی داری بزرگ می شی. الان هفته سی و هفت هستیم یعنی اگه شما از این هفته به بعد به دنیا بیای می تونی به راحتی به زندگی خارج از رحم ادامه بدی. ولی بهتره که صبر کنی و هفته 39 رو هم پر کنی تا توپول مپل شی. عزیزم این دنیا هیچ خبری نیست هر چه دیر تر پا به این دنیا بزاری بهتره.الانم که دکترت نیست و رفته مسافرت و هفته دیگه میاد .البته ما حسابی منتظرتیم بابایی که داره لحظه شماری میکنه . الانم که دارم می نویسم داری هی تو دل مامانی قلنبه می شی. قربونت برم الهی.    
12 آبان 1391

عروسکم چله ات مبارک

40 روزه شدییییییی مامانی. اصلا باورم نمیشه که 40 روز میگذره که تو از دل مامانی اومی بیرون و من هنوزم شوکه هستم انگار همین دیروز بود که که رو  بی بی چک 2 خط قرمز پر رنگ افتاده بود. انگار همین دیروز بود که رفتیم سونوگرافی و فهمیدیم که خدا به ما یه دخملی داده انگار همین دیروز بود که اولین تکونای قشنگتو حس کردم و با هر تکونت خدا رو شکر کردم انگار همین دیروز بود که سیسمونی قشنگتو چیدم انگار همین دیروز بود که روز به روز وزن میگرفتی و من کیف میکردم انگار همین دیروز بود که که برای آخرین بار با دکتر صحبیت کردم و گفت تایمت تموم شده باید بری برای زایمان القایی و انگار همین دیروز بود که تو رو برای اولین بار لمست کردم و در آغوشم بهت ...
3 آبان 1391

خواب بعد از ماساژ

سلام عشق مامان   عزیز دلم قربونت برم امروز  (2 آبان 1391 )حسابی ماساژت دادم و تو هم به یه خواب عمیق فرو رفتی و منم بعد از مدتها تونستم آشپزی کنم و کمی به کارام برسم. فردا چله شماست و قراره برم خونه مامان بزرگ و بریم حموم چله . میام دوباره برات مینویسم  
2 آبان 1391
1