عششششقممممممم حالا که خوابی و منم یه ذره حالم بهتره اومدم تا از خاطره شیرین دنیا اومدن تو برات بگم از اونجا شروع میکنم که دیگه فرصت تموم شده بود و دیگه بیشتر از این صلاح نبود که تو تو دل مامانی بمونی تا من دردم بگیره. 5 شنبه وسایلمو از خونه مامان بزرگ جمع کردم تا برم خونه خودمون و صبح جمعه از اونجا بریم با محمد دوتایی بیمارستان . خلاصه اصلا دلم نمیومد برم خونه احساس بدی داشتم اون روز . محمدپیشنهاد داد بریم پارک و یه کم قدم بزنیم طفلک محمد هم به آخرین پیاده روی دل بسته بود و فکر میکرد شاید دردم بگیره ولی اونم کلا حالش خراب بود همش بهش می گفتم چرا یه جوری هستی میگفت استرس دارم. کمی قدم زدیم و رفتیم شام رستبیف گرفتیم .توی راه زنگ زدم به ...